۱۹ آذر ۹۳ ، ۰۸:۱۴
مسافر
از خودم خجالت میکشم
وقتی به اندازه ی
مسافران یک اتوبوس خطی
منتظرت نیستم
از خودم خجالت میکشم
وقتی به اندازه ی
مسافران یک اتوبوس خطی
منتظرت نیستم
میلیون ها عاشق
این روزها
بعد از یک چله اشک
آمده اند بگویند
آقا در خدمتیم
اگر اوامری باشد
وقتی خورشید
از دل تاریکی
نمایان میشود
دیگر لامپ های کم مصرف
فرصتی برای عرض اندام
پیدا نمیکنند
امروز
در شلوغی شهر
سُپُوری را دیدم
مشغول جمع کردن
زباله ی های این و آن
و چقدر از بوی گندشان
تنفر داشت؛
حالا عین خیالم نیست
وقتی بوی تعفن گناهانم
از صد فرسنگی قابل تشخیص است؛
انگار سپور وجودم
مدتی هاست
به مرخصی
بدون حقوق
رفته است
به تازگی پی برده ام
رابطه ی تو با من
مثل تابش نور
خورشید است بر
یک گیاه کوچک رویده
در دل تاریک شکاف یک تخته سنگ
من زنده ام
وقتی مرا با انوارت صدا میزنی